راستش را بخواهی , این روزها , لاک پشت بودن را به این شتابِ سونامی وار ترجیح می دهم ...
مبهوتِ این عاشق شدن ها و فارغ شدن های لبریز از دروغ و ناچاری و بی دچاری ام ...
این روزها ... انگار , همه فقط می گردند ... می گردند ...
جایی , کسی , نگاهی , لحظه ای ...و اسارت آغاز می شود ...
همه دام گسترانیده اند ... همه به انتظارِ یک حادثه نشسته اند ... به انتظارِ یک مرگ ...
تا غمگین شوند , آزار دهند , حق داشته باشند , گریه کنند , فریاد بزنند ...
این روزها روزهاییست که رخدادِ یک اتفاقِ تلخ از هر چیزی مهمتر است ...
دلیلیست برای توجیه ِ همه ی آلودگی که از روح به بیرون پرتاب می شود ...
و جهان به گندابی بدل می شود...
این روزها بیش از هرچیزی , تناقض در رگها روان است ,
به قلب که می رسد , من احساس می کنم که دیگر هیچ چیز احساس نمی کنم .
نظرات شما عزیزان: